loading...
داستان های جالب حسین اسماعیلی
حسین اسماعیلی بازدید : 6 چهارشنبه 12 تیر 1392 نظرات (0)

ساعت 3نصفه شب بود که صدای تلفن پسر را از خواب بیدار کرد پشت خط مادرش بود پسر با عصبانیت گفت چرا این وقته شب مرا از خواب بیدار کردی ؟ مادر گفت 25سال قبل در همین  موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط میخواستم بگویم تولدت مبارک....پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تمام صبح خوابش نبرد  صبح سراغ مادرش رفت ...وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.

حسین اسماعیلی بازدید : 16 چهارشنبه 12 تیر 1392 نظرات (0)

یه روز رفتم مغازه گفتم اقا شارژ همراه اول دارین؟
گفت بعلهه!
گفتم خوب بی زحمت یه شارژ ۲۰۰۰تومانی ایرانسل بدین!

طرف نگام کرد گفت خوبی عمو؟ گفتم بعله ممنونم به لطف شما! بیرون که رفتم تازه فهمیدم چی شده! :d

حسین اسماعیلی بازدید : 7 چهارشنبه 12 تیر 1392 نظرات (0)

سرجلسه ی امتحان بودیم که یه مراقب پیر مرد خیلی قاطی وعصبانی داشتیم .آقا هیچکی جرات نمی کرد جم بخوره.یکی از پسرایه ترم اولی که کنار من بود صندلیش, اتفاقا خیلی هم سوسوله دستشو کرد توی کیفش ویه دستمال درآورد والان فین نکن کی بکن ؟ مراقب فین کردنشو ندید؛حالا پیر مرده اومده بود روسرش گیر داده بود دستمالو باز کن ببینم تقلب توش نوشتی یا نه؟ اینم ۱۰۰ تا رنگ عوض کرد ومیگفت آخه نمیشه دستمالو باز کنم!!! از این اصرار وازون انکار,تا آخرش دستمالو باز کرد وپیرمرده با یه صحنه ی دهشتناک روبرو شد وبلند گفت …اهههههه حالمو بهم زدی…. حالا قیافه یبچه هارو خودتون تصور کنین…

حسین اسماعیلی بازدید : 9 شنبه 08 تیر 1392 نظرات (0)

روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد . دوست سیلی خورده هم خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟ آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد.

حسین اسماعیلی بازدید : 8 شنبه 08 تیر 1392 نظرات (0)

 

مي‌گويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 304